همرزم شهید محمدحسن صادقی گفت: با شکستن خط دشمن، میخواستم به شهید بگویم میخواهم به پشت خط جبهه بازگردم، شهید به همین خاطر مرتبا یادآور میشد: نگران نباش انشاءالله اتفاقی نمیافتد.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «گلستان ما»، شهید محمد حسن صادقی، پانزدهم شهریور ۱۳۳۸، در شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش عبدالرحمان و مادرش آمنه نام داشت، تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، بیست و هفتم تیر ۱۳۶۱، در شلمچه به شهادت رسید، تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.
خاطرهای به نقل از همرزم شهید صادقی؛
«صبحی زیبا بود. فرمان دادند گردان محمد رسولالله «ص» از پایگاه شهید بهشتی اهواز به سمت شلمچه حرکت کند و در خطی که به تازگی به تصرف رزمندگان اسلام درآمده بود؛ مستقر شوند.
من به اتفاق شهید محمدحسن صادقی پشت خاکریز شروع به حفر سنگر کردیم. ابتدا به علت آتش تهیه دشمن تمامی بچهها زمینگیر شده بودند.
شرایط بد منطقه شلمچه باعث شده بود که نتوانیم سنگر حفر کنیم، چون رملها به همان نسبت که حفر میکردیم دوباره پر میشد. ما با هر سختی که بود یک جان پناه تهیه کردیم.
شب عملیات از گردان خواستند خط جلوی دشمن شکسته شود. بچههای گردان با ذکر «یا زینب» توانستند خط را بشکنند و به جلو پیشروی کنند.
به منطقه مین نزدیک شده بودیم. ترس تمام وجود من را فرا گرفته بود. به همین دلیل از شهید حسن صادقی خواستم، هنگام عبور از میدان مین اجازه بدهد من کوله پشتی او را بگیرم. وقتی علت را از من جویا شد به او گفتم: میخواهم موقع عبور از میدان چشمهایم را ببندم.
شهید بزرگوار نگاهی عمیق به من انداخت، پس از مدتی روی از من برداشت و گفت: اشکال ندارد! ولی یادت «نرود دریا دل وقتی دل به دریا میزند به دنبال یافتن ساحل نیست».
من از آن همه آرامش او متعجب بودم. پس از عبور از میدان مین و شکستن خط دشمن، ناگهان در محاصره نیروهای بعثی قراز گرفتیم. من آنقدر بی قرار بودم که میخواستم به شهید بگویم میخواهم به پشت خط بازگردم.
ایشان ظاهرا فهمیده بودند من خیلی ترسیدهام به همین خاطر مرتبا به من یادآور میشد: نگران نباش انشالله اتفاقی نمیافتد.
آن شب ترسناک بحمدالله بخیر گذشت. قبل از طلوع آفتاب با صدای دلنشین محمد حسن که ذکر: «الا به ذکر الله تطمئن القلوب» را زمزمه میکرد بیدار شدم.
محمد حسن آماده فریضه نماز صبح شده بود. من سریع دویدم تا بتوانم به او اقتدا کنم. رکوع و سجده اول و دوم به پایان رسید وقتی به سجده دوم رکعت آخر رسیدیم صدای انفجاری شنیده شد.
هر چه منتظر شدم حسن سرش را از سجده بلند نمیکرد. مجبور شدم خودم نماز را به تنهایی به پایان برسانم. با نگرانی نزدیک حسن شدم دیدم یک ترکش به گوشه سرش اصابت کرده و صورتش گلگون شده بود. فورا او را به بیمارستان رساندیم.
چهار روز در بیمارستان ماند و از همانجا به خط مقدم بازگشت. بیست و هفتم تیرماه ۱۳۶۱ در شلمچه آخرین برگ زندگی محمدحسن بود. او همان روز با قلبی مطمئن شهد شیرین شهادت را نوشید و به آغوش پر مهر خداوند پرکشید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد